ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
زلف عبارت است از تجلى جلال الهى به صفت قهر مانند مانع و قابض و قهار و ممیت و مضلّ و ضار، چه رخسار و زلف بتان مه پیکر را به حسب جامعیت نشأت انسانى از این دو صفت متقابل بهره و نصیب دادهاند، آینه روى زیبا که با تجلى جمالى لطف از روى روشنى و نور مناسبتى تام و سلسله زلف چلیپا را با تجلى جلالى قهر از جهت تیرگى و ظلمت و خفا مشابهتى تمام هست و شاهد حقیقى را که عبارت است از حقیقت به اعتبار حضور و ظهور با آنکه در پرده هر جلالى جمالى مختفى در شوکت هر جمالى جلالى متوارى است، توان گفت که از وراى تتق هر جمالى جلالى نیز جمالى پیدا و از اشعه انوار بهر جمالى جلالى هویداست.
زلف (اصطلاح عرفانی) به معنای تجلی ذات الهی به صفات جلالیه، و همچنین مطلق ماسوی الله و ممکنات است. (سیر و سلوک (طرحی نو در عرفان عملی شیعی))
زلف عبارت است از تجلى جلال الهى به صفت قهر مانند مانع و قابض و قهار و ممیت و مضلّ و ضار، چه رخسار و زلف بتان مه پیکر را به حسب جامعیت نشأت انسانى از این دو صفت متقابل بهره و نصیب دادهاند، آینه روى زیبا که با تجلى جمالى لطف از روى روشنى و نور مناسبتى تام و سلسله زلف چلیپا را با تجلى جلالى قهر از جهت تیرگى و ظلمت و خفا مشابهتى تمام هست و شاهد حقیقى را که عبارت است از حقیقت به اعتبار حضور و ظهور با آنکه در پرده هر جلالى جمالى مختفى در شوکت هر جمالى جلالى متوارى است، توان گفت که از وراى تتق هر جمالى جلالى نیز جمالى پیدا و از اشعه انوار بهر جمالى جلالى هویداست.
قال امیر المؤمنین- صلوات اللّه علیه-«سبحان من اتسعت رحمته لاولیائه فى شدة نقمته و اشتدت نقمته لاعدائه فى سعة رحمته» و به زبان شرع از تجلى جمالى به نور و از تجلى جلالى به ظل اشاره شد، قال اللّه تعالى «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» [۱] قال اللّه سبحانه «أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ» [۲]و گاه از مطلق ما سوى به زلف تعبیر کنند چه همچنانکه زلف پرده و نقاب روى محبوب است، هر یک ازکائنات و کثرات حجاب ذات و نقاب وجه واحد حقیقى است، و از اینجاست که از عدم انحصار موجودات و کثرات تعیّنات به درازى زلف و عدم انتهاى آن تعبیر مىنمایند.
هر آن چیزى که در عالم عیان است | چو عکسى ز آفتاب آن جهان است | |
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست | که هر چیزى به جاى خویش نیکوست | |
تجلى گه جمال و گه جلال است | رخ و زلف آن معانى را مثال است | |
صفات حق تعالى لطف و قهر است | رخ و زلف بتان را ز آن دو بهر است | |
چو محسوس آمد این الفاظ مسموع | نخست از بهر محسوس است موضوع | |
ندارد عالم معنى نهایت | کجا بیند مر او را لفظ غایت | |
هر آن معنى که شد از ذوق پیدا | کجا تعبیر لفظى یابد آن را [۳] | |
چو اهل دل کند تفسیر معنى | به مانندى کند تعبیر معنى | |
که محسوسات از آن عالم چو سایه است | که این چون طفل و آن مانند دایه است | |
ولى تشبیه کلّى نیست ممکن | ز جستجوى آن مىباش ساکن [۴] | |
نظر کن در معانى سوى غایت | لوازم را یکایک کن رعایت | |
بوجه خاص از آن تشبیه مىکن | ز دیگر وجهها تنزیه مىکن |
از تضاد و تخالف اسماء و صفات در عالم ظهور به کجى زلف و پیچش آن اشاره کنند که بر استوا و اعتدال امتداد قد و قامت حضرت الوهیّت است که برزخ میان وجوب و امکان است.
ز قدّش راستى گفتم سخن دوش | سر زلفش مرا گفتا که خاموش | |
کجى بر راستى زو گشت غالب | وز او در پیچش آمد راه طالب |
و هر چه در مراتب کثرت مىبینى به حقیقت حلقهاى است از حلقههاى بىنهایت آن زلف، و هر دل که به هوى و هوسى در پیداست، به حلقهاى از حلقههاى آن زنجیر گرفتار است با آنکه خلاصى از قید تعیّن خود ندارد و بخودى خود که تارى از آن زلف است پاى بند و مانده از رفتار است.
همه دلها از آن گشته مسلسل | همه جانها از او بوده مقلقل | |
معلق صد هزاران دل ز هر سو | نشد یک دل برون از حلقه او [۵] | |
گر او زلفین مشگین بر فشاند | به عالم در یکى کافر نماند | |
و گر بگذاردش پیوسته ساکن | نماند در جهان یک نفس مؤمن | |
حدیث زلف جانان بس دراز است | چه شاید گفت از او چه جاى راز | |
مپرس از من حدیث زلف پر چین | مجنبانید زنجیر مجانین |
و از تغییرات و تبدیلات سلسله موجودات که هر ساعتى به نوعى و حقیقتى دیگر است به بىقرارى زلف تعبیر کنند گاه کثرت از وجه وحدت دور شود و صبح توحید روى نماید و گاه وجه وحدت در کثرت مستور گردد و شام شرک در آید.
نیابد زلف او یک لحظه آرام | گهى بام آورد گاهى کند شام | |
ز روى زلف او صد روز شب کرد | بسى بازیچههاى بو العجب کرد | |
دل ما دارد از زلفش نشانى | که خود ساکن نمىگردد زمانى [۶] | |
از او هر لحظه کار از سر گرفتم | ز جان خویشتن دل بر گرفتم | |
از آن گردد سر زلفش مشوش | که از رویش دلى دارد بر آتش [۷] |
و چون حقیقت هم در مظاهر پیدا گشته و هم در مظاهر پنهان شده توان گفت که ظهور او عین خفاست و خفاى او عین ظهور «سبحان من ظهر فى بطونه و بطن فى ظهوره»
همه عالم ظهور نور حق دان | حق اندر وى ز پیدایى است پنهان | |
چو آیات است روشن گشته از ذات | نگردد ذات او روشن ز آیات | |
همه عالم به نور اوست پیدا | کجا او گردد از عالم هویدا | |
نگنجد نور ذات اندر مظاهر | که سبحات جلالش هست قاهر |
و از نفحات انسى که به مشام اهل عرفان و عشق مىرسد از تجلیات جمالیّه و جلالیه که موجب این ظهور و خفاست و از مقتضیات زلف است؛ به عطر تعبیر مىنمایند.
گل آدم از آن دم شد مخمّر | که دادش بوى آن زلف معنبر |
۱. نور/ ۳۵.
۲. فرقان/ ۴۵.
۳. در نسخه خطى دیگر آمده «کجا تغییر لفظى یابد او را (ف).
۴. در نسخه خطى دیگر آمده «او» (ف).
۵. در نسخه خطى دیگر چنین است: معلق صد هزاران دل از آن سو (ف).
۶. در نسخه خطى چنین است: دل ما دارد از زلفش نشانى (ف).
۷. در نسخه اصلى:وز آن گردد دل از زلفش مشوش - که از رویش دلى دارم پر آتش (ف)