بُعد دیگر تحریف، بُعدی است که سالهای قبل به آن هم اشاره کرده ام؛
منتهی این داغ بر جگر ما مانده است و هر سال تازه تر می شود.
آن روحیه ی حاجت خواهی و حاجت طلبی در رفتن به مجالس حسینیع است؛
که هم منبری ها آن را تشویق میکنند و هم مدّاحها تحریض میکنند.
اینکه برای حاجت گرفتن به مجالس حسینیع برویم!
مریض داریم، دکترها او را جواب کرده اند؛ به مجلس اباعبداللهع برویم و شفای مریضمان را بگیریم!
بیکاریم، به مجلس اباعبداللهعبرویم، تا شغلی برایمان جور شود!
بچّه دار نمیشویم، برویم از امام حسینع بچّه بگیریم!
خانه نداریم، برویم از امام حسینعخانه بگیریم! این رویکرد حاجتطلبانه و مزدگیرانه!
روی منبر و پشت میکروفن میگوید آقا ! امشب شب آخر مجلس است، شب مزد است!
ای داد بیداد! خاک بر سر من!
امام حسینع تو را به خانه ی خودش راه داد، می خواهی از امام حسینع مزد بگیری؟
اگر معشوق به عاشق راه دهد، عاشق بعد از اینکه به دیدار معشوق نائل شد و به حضورش راه یافت،
زمانیکه میخواهد از معشوقش خداحافظی کند،
به او میگوید: مزد من چقدر میشود؟! مزدم را به من بده؟!
این رویکرد مزدخواهانه چیست که ما ایجاد کرده ایم؟!
این رویکرد حاجتطلبانه چیست که ما در مجالس حسینیع دمیده ایم؟!
.
.
این چه آموزشی است که ما در این مجالس می دهیم؟!
نهضت اباعبدالله علیه السلام برای این است که خودت را فراموش کنی.
تو روضه می خوانی، میگویی حضرت علی اکبر ع را اینگونه ارباًاربا کرده اند؛
آنوقت در این مصیبت سنگین، یاد این افتاده ای که شغل نداری؟ بیکاری، آمده ای شغل بگیری؟
عاشق اینگونه است؟! انسان میتواند عاشق باشد، و یاد غیرمعشوق هم باشد؟!
حضرت ابالفضلع در آب نگاه کردند، خودشان را ندیدند، امام حسین ع را دیدند!
آیا حضرت اباالفضل ع حاجت به آب نداشتند؟ تشنه نبودند؟ مشکل نداشتند؟ گرسنه، خسته و مجروح نبودند؟
همه ی اینها بود؛ امّا حضرت اصلاً یاد خودشان نبودند؛
بسم الله الرحمن الرحیم
دختری به نام رقیّه (رنجنامه حضرت رقیه سلام الله علیها(
منبع: سلسله مقالات تالیف حجت الاسلام حاج شیخ محمد شاهرخ همدانی
پروانه نبودیم در این مشعله باری شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
یکی از دختران سید الشهداء علیه السلام حضرت رقیه خاتون علیها السلام است
رقیه از «رقی» به معنی بالا رفتن و ترقی گرفته شده است. گویا این اسم لقب حضرت بوده و نام اصلی ایشان فاطمه بوده است؛ زیرا نام رقیه در شمار دختران امام حسین علیه السلام کمتر به چشم میخورد. چنانچه در کتب تاریخی آمده است: در میان کودکان امام حسین علیه السلام دختر کوچکی به نام فاطمه بود و چون امام حسین مادر بزرگوارشان حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها را بسیار دوست میداشتند، هر فرزند دختری که خدا به ایشان میداد، نامش را فاطمه میگذاشت. همان گونه که هرچه پسر داشتند، به محبت و احترام پدرشان امام علی علیه السلام، وی را علی مینامید.
اگرچه بعضی از اصل در وجود چنین شخصی به عنوان دختر امام حسین علیه السلام تشکیک کرده اند، اما سیدنا الاستاد علامه طهرانی رحمة الله علیه می فرمودند:
از آثار بارگاه و حرم ایشان پیداست که شخصیت با عظمتی در اینجا مدفون هستند و ایشان نسبتِ حضرت رقیه را به سید الشهدا علیه السلام به عنوان دختر، تایید می کردند و از جاهایی که در سفر به شام همراه با حضرت حاج سید هاشم حداد اعلی الله مقامه الشریف به زیارت می رفتند، مزار خانم رقیه سلام الله علیها بوده است.
فرزند ارشد مرحوم علامه طهرانی اعلی الله مقامه الشریف می فرمودند: یک روز در سوریه، به مناسبت از حضرت علامه طهرانی پرسیدم: درجه و مقام قرب جناب محیىالدّین عربى که او را شیخالعرفاء مىدانند و أعاظم از أهل عرفان به علوّ قدر و عظمت مقام او اعتراف دارند، بالاتر است یا بانو حضرت رقیّه سلاماللـهعلیها؟
ناگهان ایشان متغیّر و برافروخته شده و فرمودند: «آقا! اینها أصلاً قابلمقایسه با یکدیگر نبوده و دو مقوله جدا از هم هستند. حضرت رقیّه سلاماللـهعلیها از أولاد حضرت سیّدالشّهداء علیهالسّلام بوده و نفس پاک و طاهر او حکایت از نفس نفیس حضرت أبىعبداللـهالحسین علیهالسّلام دارد، و داخل در بیت آن حضرت مىباشد، ولى اینها (محیىالدّین و دیگر عرفاء) خارج از آن بیت بوده و خود را با عمل و مجاهده بدان بیت رساندهاند؛ و هرگز نمىشود آنان را با هم مقایسه کرد، چون از یک سنخ نمىباشند.» (کتاب نور مجرّد)
از حال و هوای این نازدانه دختر رنجنامه ها نوشته اند
در مقاتل وارد شده است که: در میان اسیران دختر خردسالی از امام حسین علیه السلام به نام فاطمه بوده که درد هجران بسیار بر ایشان گران بوده، و رابطه عاطفی زیادی بین او و سید الشهدا علیه السلام برقرار بوده است. پدر هم او را خیلی دوست می داشت، همیشه در کنار پدر می نشست، و حتی نقل شده که شب ها هم در بغل امام می خوابید... اما بعد از واقعه عاشورا پیوسته احوال پدر را می پرسید و گریه می کرد که: أینَ أبِی وَ وَالِدِی وَ المَحَامِی عَنِّی؟
(پدر و حمایت کننده من کجاست؟)
به هر نحوی بود زنها او را آرام می کردند، تا آنکه از کربلا به کوفه و از کوفه تا به شام رسیدند. تا آنکه... (سحاب رحمت: 767؛ ریاض القدس: 4/272.)
در روایت است: آن لحظه که اسیران را از کنار قتلگاه شهیدان و گودی قتلگاه عبور دادند، فرأین جثة بلا رأس فسقطن علیه و یکثرن البکاء و العویل...
(بدن های بی سر را دیدند، همه خود را از شتران به زمین انداختند و گریه و شیون نمودند)
سکینه خاتون خون از گلوی پدر می گرفت و موی پریشان خود را رنگین می کرد، حضرت زینب سلام الله علیها اشک می ریخت. در این حال دختر خردسال برادر را در دامن گرفته بود و با آستین پیراهن صورت دختر را گرفته بود که مبادا چشم آن معصومه به کشته به خون آغشته پدر بیفتد. آن دختر از آن عقل و شعوری که داشت می دانست که چه خبر شده و برای چه جلوی دیدگان او را می گیرند فرمود: واگذارید مرا تا بوسه از جمال پدر بردارم. (ریاض القدس: ج2، ص324.)
راوی می گوید: چون سر حسین علیه السلام را در مجلس یزید گذاشتند، آن حرامزاده شروع کرد به چوب زدن بر آن سر مقدس. دیدم دختر سه ساله را که در برابر یزید ایستاده بود و هر دفعه که آن ملعون چوب می زد، آن دخترک دستها را بالا می برد و بر سر و صورت خود می زد و می گفت: یا أبتاه! لیتنی کنت عمیاء و لا أراک بهذا الحال، یا أبتاه! لیتنی مت قبل هذا الیوم و لا أری رأسک مخضّباً بالدماء و مضروباً برُمح الأعداء
(ای پدر! کاش کور شده بودم و تو را با این حال نمی دیدم، ای پدر! کاش پیش از این مرده بودم و سر بریدۀ تو را نمی دیدم که دشمنان چوب و نیزه بر آن می زنند. و به این دل مارا بسوزانند و ما را در مجلس خوار و ذلیل نمایند.)
پرسیدم این دختر کیست؟ گفتند: این دختر امام حسین علیه السلام است.
دیدم در پهلوی او زنی را که با دست بسته و چشم گریان ایستاده و با سوز دل می نالد و اشک حسرت از دیده می بارد و آهسته آهسته می گوید: ای برادر! کاش خواهرت زینب مرده بود و تو را با این حال مشاهده نمی کرد.
چون این احوال را از آن اسیران مشاهده نمودم، دلم سوخت و نتوانستم صبر کنم، از مجلس بیرون رفتم.( سحاب رحمت: 728)
حکایتی شگفت راجع به حضرت رقیه سلام الله علیها
عالم بزرگوار ملامحمد هاشم خراسانی معروف به ثقة الاسلامی مینویسد: عالم جلیل شیخ محمّدعلی شامی که از جمله علمای نجف اشرف بود به حقیر فرمود: جدّ مادری من، جناب آقا سیّد ابراهیم دمشقی که نَسَبش به سیّد مرتضی علمالهدی منتهی میشد و سنّ شریفش بیش از 90 سال بود، سه دختر داشت و اولاد پسر نداشت. شبی دختر بزرگ ایشان حضرت رقیّه دختر امام حسین علیهالسلام را در خواب دید که فرمودند: «به پدرت بگو: به والی بگوید: میان لحد و جسد من آب افتاده، و بدن من در اذّیت است، بیاید قبر و لحد مرا تعمیر کند.»
دختر به سیّد عرض کرد، ولی سیّد از ترس اهل تسنّن، به خواب
اعتنا ننمود. شب دوّم دختر وسطی سیّد همین خواب را دید و به پدر گفت، ترتیب اثری
نداد. شب سوّم دختر کوچک سیّد همین خواب را دید و به پدر گفت، باز ترتیب اثری
نداد. شب چهارم خود سیّد حضرت رقیّه را در خواب دید که به طریق عتاب فرمودند: چرا
والی را خبردار نکردی؟!
سیّد بیدار شد، صبح نزد والی شام رفت و خوابش را گفت. والی به علماء و صلحاء شام
از شیعه و سنّی امر کرد که غسل کنند و لباسهای پاکیزه بپوشند، به دست هر کس قفل
ورودی حرم مطهّر باز شد، همان کس برود و قبر مقدّس او را نبش کند، پیکر را بیرون
آورد تا قبر را تعمیر کنند.
صلحاء و بزرگان از شیعه و سنّی در کمال آداب غسل کردند و لباس پاکیزه پوشیدند، قفل به دست هیچ کس باز نشد مگر به دست خود مرحوم سیّد، و چون میان حرم آمدند کلنگ هیچ کدام بر زمین اثر نکرد، مگر به دست سیّد ابراهیم.
حرم را قُرق کردند و لحد را شکافتند. دیدند بدن نازنین حضرت رقیه سلامالله علیها، میان لحد و کفن صحیح و سالم است اما آب زیادی میان لحد جمع شده است.
سیّد در قبر رفت، همین که خشت بالای سر را برداشت دیدند سیّد افتاد. زیر بغلش را گرفتند، هی میگفت: «ای وای بر من.. وای بر من.. به ما گفته بودند یزید لعنةالله علیه، زن غسّاله و کفن فرستاده ولی اکنون فهمیدم دروغ بوده، چون دختر با پیراهن خودش دفن شده. من بدن را منتقل نمیکنم، میترسم بدن را منتقل کنم و دیگر به عنوان "رقیّه بنت الحسین" شناخته نشود و من نتوانم جواب بدهم.
سیّد بدن شریف را از میان لحد بیرون آورد و بر روی زانوی خود نهاد و سه روز بدین گونه بالای زانو خود نگه داشت و گریه میکرد تا اینکه قبر را تعمیر کردند.
وقت نماز که می شد سیّد بدن حضرت را بالای جایی پاکیزه میگذاشت. پس از فراغ از نماز برمیداشت و بر زانو مینهاد، تا اینکه از تعمیر قبر و لحد فارغ شدند، سید بدن را دفن کرد. و از معجزه آن حضرت این که سیّد در این سه روز احتیاج به غذا و آب و تجدید وضو پیدا نکرد و چون خواست بدن را دفن کند دعا کرد که خداوند پسری به او عطا فرماید. دعای سیّد به اجابت رسید و در سن پیری خداوند پسری به او لطف فرمود که نام او را "سیّد مصطفی" گذاشت.
آنگاه والی واقعه را به سلطان عبدالحمید عثمانی نوشت؛ او هم تولیت زینبیّه و مرقد شریف حضرت رقیّه و امّ کلثوم و سکینه را به سید ابراهیم واگذار کرد.
این قضیه در سال 1242 هجری شمسی رخ داده و در کتاب «معالی» هم این قضیّه مجملاً نقل شده و در آخر اضافه کرده است: «فَنزلَ فی قبرها و وَضع علیها ثوباً لفَّها فیه و أخْرجها، فإذا هی بنتٌ صغیرةٌ دُونَ البُلوغِ و کانَ متْنُها مجروحةً مِنْ کثرةِ الضَّرب» « آن سیّد جلیل وارد قبر شد و پارچه ای بر او پیچید و او را خارج نمود، دختر کوچکی بود که هنوز به سن بلوغ نرسیده، و پشت شریفش از زیادی ضربات مجروح بود.»
پس از درگذشت سیّد ابراهیم، تولیت آن مشاهد مشرفه به پسرش
سیّد مصطفی و بعد از او به فرزندش سیّد عبّاس رسید.
فرزندان سیّد ابراهیم دمشقی معروف و مشهور به "مستجاب الدعوه هستند به گونهای
که هر گاه دست خود را به موضع دردناک بیماری بگذارند فوری آرام میشود و این اثر
را از جدّ بزرگ خود به ارث بردهاند که این خاصیت، ناشی از نگهداری بدن شریف آن
مظلومه به مدت سه شبانه روز است
شهادتنامه حضرت رقیه سلام الله علیها
شهادت غم انگیز حضرت فاطمه صغری و یا رقیه علیها
سلام، دختر امام حسین علیه السلام چنین است:عصر روز سه شنبه در خرابه در کنار حضرت
زینب سلام الله علیها نشسته بود. جمعی از کودکان شامی را دید که در رفت و آمد
هستند.
پرسید: عمه جان! اینان کجا می روند؟ حضرت زینب سلام الله علیها فرمود: عزیزم این ها
به خانه هایشان می روند. پرسید: عمه! مگر ما خانه نداریم؟ فرمودند: چرا عزیزم،
خانه ما در مدینه است. تا نام مدینه را شنید، خاطرات زیبای همراهی با پدر در ذهن
او آمد.
بلافاصله پرسید: عمه! پدرم کجاست؟ فرمود: به سفر رفته. طفل دیگر سخن نگفت، به گوشه خرابه رفته زانوی غم بغل گرفت و با غم و اندوه به خواب رفت. پاسی از شب گذشت. ظاهراً در عالم رؤیا پدر را دید. سراسیمه از خواب بیدار شد، مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت و بهانه جویی نمود، به گونه ای که با صدای ناله و گریه او تمام اهل خرابه به شیون و ناله پرداختند.
خبر را به یزید رساندند، دستور داد سر بریده پدرش را برایش ببرند. رأس مطهر سید الشهدا را در میان طَبَق جای داده، وارد خرابه کردند و مقابل این دختر قرار دادند. سرپوش طبق را کنار زد، سر مطهر سید الشهدا را دید، سر را برداشت و د رآغوش کشید.
بر پیشانی و لبهای پدر بوسه زد و آه و ناله اش بلند تر شد، گفت: پدر جان چه کسی صورت شما را به خونت رنگین کرد؟ پدر جان چه کسی رگهای گردنت را بریده؟ پدر جان «مَن ذَالَّذی أَیتَمَنی علی صِغَرِ سِنِّیِ» چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ پدر جان یتیم به چه کسی پناه ببرد تا بزرگ بشود؟ پدر جان کاش خاک را بالش زیر سرم قرار می دادم، ولی محاسنت را خضاب شده به خونت نمی دیدم ختر خردسال حسین علیه السلام آن قدر شیرین زبانی کرد و با سر پدر ناله نمود تا خاموش شد. همه خیال کردند به خواب رفته. وقتی به سراغ او آمدند، از دنیا رفته بود. شبانه غساله آوردند، او را غسل دادند و در همان خرابه مدفون نمودند( نفس المهموم، ص: 456 - الدمع الساکه، ص: 141)
چراغــــــــان کــــرده ای ویـــرانه را ای مـــــاه دلـــجویم
قدم بگذار بر چشمم رهت با اشـــــــک می شــویــم
تـوانــی نیـــست در جــــانم که پیــــش پـات برخـــیــزم
ز بــــس آزار دیــــدم ای پــــدر ســــست است زانـــویم
کنـون فهمیده ام بابا چــرا زهــــــرام می خـواندی
نفس چون می کشم خون می چکد از زخم پهلویم
ســـــه ساله نیــــستم آری زمــــانه ایــن چنینــــم کرد
کمــــــانی قد گــــیسویم سپیــــــد و ارغـــــوان رویــم
فـــــراموشم شـــــده دیگر چگـــونه راه رفتــن را
کمـــک از عمــه مـی خواهم که گیـرد زیــر بازویم
اگـــر نشنـــاختی ایـن خســــته را حــــق داری ای بابا
نمانــــده از گذشـــــته یــک نشـــــان بر روی نیــــکویم
چــــه آمــــد بر ســـرم باشـــد برای فرصتـــــی دیــــگر
نمـــی گــویم چــــه شد بابا ولی آنقدر می گویم:
مــیان راه خصــمت آنچنان این خسته را مـی برد
که مشـــتش بود پـــر از تـارهــای خــونی مویــم
چه گذشت بر قلب زینب شکور...
هنگامی که حضرت زینب علیهاالسلام و همراهان در روز اربعین، به کربلا آمدند، حضرت زینب در کنار قبر برادر، درد دلها کرد، و گفتار جانسوزی گفت؛ از جمله به یاد رقیّه علیهاالسلام افتاد و زبان حالش این بود:
برادر جان! همه کودکانی را که به من سپرده بودی، به همراه خود آوردم، مگر رقیّه ات را که او را در شهر شام با دل غمبار به خاک سپردم! (زندگانی حضرت رقیه سلام الله علیها: ص47)
من ز شام و کوفه با چشم گهربار آمدم دیده گریان بر مـزار شـاه ابـرار آمدم
مدّتی از هم جواری تو بــودم ناامید حالیا اندر جـوارت بهر دیـدار آمدم
از سفر آورده ام جمــع یتیـمان تو را جز رقیّه آنکه از داغش کمانوار آمدم
تا بماند یادگاری از تو در شـام خراب نوگلت بنهادم و تنها به گـلزار آمدم
من سفیری از تو در شـام بلا بگذاشتم از سفارتــخانه اینک به درگاه آمدم