ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
طلابی که برای درس و بحث نزد وی میآمدند برایش
خبر آوردند که عارفی شوریده حال در لباس اهل علم به همدان آمده و علما و
فضلا به جلسه وی حاضر شده و به دورش حلقه زدهاند. او که این اخبار را
میشنود، وظیفه خود میبیند که برود و آن جمع را ارشاد کند و چون وارد آن
مجلس میشود، نزدیک به دو ساعت برای آنها صحبت میکند و دلیل میآورد تا
آنها را راضی کند که غیر از راه شرع راه دیگری وجود ندارد و بقیه راهها
انحراف محض است. اما در همین اثنا و در پایان صحبتهای وی، آن پیر روشن
ضمیر سر بلند میکند و نگاهی نافذ به وی مینماید و با زبان حال به وی
میفهماند که:
هر که در او نیست از این عشق رنگ - نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ آب - عشق تراشید ز آئینه رنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح - عشق بزد آتش در صلح و جنگ
شیخ جواد! تو هنوز طعم عشق را نچشیدهای؟ و آن که بیعشق است، چوب و سنگی
بیش نیست. تو هم به او راه بده، ببین چطور دلت آئینه خدا میشود و از زبانت
ینابیع الحکمه جاری میگردد، ما با تو سر جنگ نداریم تو از خود مایی؛ پس
با زبان قال تنها و تنها یک جمله میگوید که:
عن قریب باشد که تو خود آتشی به سوختگان عالم خواهی زد.
و این جمله چون تیری در جانش مینشیند و پای چوبین عقل از رفتن باز
میماند و تحولی عمیق در او ایجاد میکند، چرا که به فرموده امیر مؤمنان
پند رسا با اهلش چنین کند.
راستی از کجا معلوم، شاید آن پیر خود به پای
خود به آن جمع آمده و منتظر انصاری همدانی بوده است؟ به هر حال وی که با
این الفاظ و عبارات بیگانه است سر را به زیر میاندازد و از آن جمع بیرون
میآید، در حالی که در وجودش احساس گرمای آتشی سوزان، اما لطیف را میکند.
به مثال همان انی انست ناراً و بدنش گرم و گرمتر میشود و البته دیری
نمیپاید که این آتش مقدس، شیخ باوقار سجاده نشین را در بر گرفته و به کام
خود میکشاند.
شیخ جواد که دیگر در خود احساس گرسنگی و تشنگی نمیکند
آشفته و حیران، شب هنگام به بستر میرود و همان شب در خواب میبیند که در
جامی، شرابی سرخ به رنگ عشق و به مثال همان (کاس کان مزاجها کافورا) به او
مینوشانند که اطراف آن ظرف نوشته شده است:
العارف فینا کالبدر بین النجوم و کالجبریل بین الملائکه
و از این جا به بعد است که عشق راهبر او میشود، زمام عقل و اختیار وی را
بدست میگیرد، و به دست خود به وی طعام و شراب مینوشاند و سرانجام کیمیای
مس وجود او را در گرمای خود گداخته، تبدیل به زر میکند.
و او چون از
آن خواب بیدار میشود، تازه درمییابد کسی را که سالها منتظر خود گذاشته
است اینک او را مقابل خود میبیند که منتظر است از وی جواب لبیک بشنود و
همان عهد (قالوا بلی) خود را به یاد آورد.
او لبیک میگوید و این جواب
بلی آغاز بلا میشود. بلایی غیر سوز و دشمن گداز، که خالص میکند و
ناخالصیها را به آتش خود میسوزاند تا او را به مقام مخلِصین و مخلَصین
برساند.
دلم جواب بلی میدهد صلای تو را - صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را
و تو ای عزیز! خدا منتظر لبیک من و توست!
همین الان!