توحید عرفا
گزیده ای از فرمایشات استاد معظم عارف کامل حضرت آیت الله یعقوبی قائنی در رابطه با نقطه کمال سیر انسان و عقیده عرفای حقه در این زمینه
(فرازهایی از کتاب سفینة الصادقین)
بسم الله الرحمن الرحیم
دیدگاه علاّمه طهرانی درباره مرحوم شیخ جعفر مجتهدى
منبع: کتاب نور مجرد تالیف: آیتالله سید محمد صادق حسینی طهرانی
مرحوم مبرور حاج جعفرآقاى مجتهدى رضواناللـهعلیه مردى بودند بزرگوار، شریف، أهل ولاء و بسیار ریاضتکشیده و با مرحوم حضرت آیتاللـه آقاسیّدعبدالکریم کشمیرى رحمةاللـهعلیه مأنوس و مألوف بودند.
مرحوم آیتاللـه کشمیرى بسیار به حقیر إظهار لطف و محبّت مىنمودند و بنده نیز که به ایشان علاقهمند بوده و از ارتباطشان با آقاى مجتهدى خبر داشتم، مشتاقانه مترصّد فرصتى بودم تا از طریق آقاى کشمیرى، آقاى مجتهدى را زیارت کنم!
تا اینکه روزى حضرت علامه والد قدّسسرّه براى زیارت کریمه اهلبیت حضرت معصومه سلاماللـهعلیها و سرکشى از ما و دروسمان به قم مشرّف شده و به حجره ما تشریف آوردند. ایشان بىهیچ مقدّمهاى شروع کردند به بیان اوصاف ظاهرى مرحوم مجتهدى و فرمودند: «مردى با محاسن و لباس بلند به نام آقاى حاج جعفرآقاى مجتهدى هستند که صوت داودى دارند و سابقا از آواز ایشان شیشه پنجرهها مىشکست و کراماتى از قبیل شفاى مریضان و غیرذلک دارند. آقاى مصطفوى کتابفروش در قم که از ارادتمندان به ایشاناست به بیمارى صعبالعلاجى مبتلا مىشوند و از آن رنج مىبرند، روزى که آقاى مجتهدى از مقابل کتابفروشى ایشان عبور میکند، با دست اشاره کرده و آقاى مصطفوى را صدا زده و از سر تا پاى ایشان را دست مىکشند و مىگویند: خوبِ خوب مىشوى! و فىالحال سلامتى به آقاى مصطفوى برمیگردد، ولى آقاى مجتهدى استقلال دارند!»
و دیگر چیزى نفرمودند و این کلام آخر ایشان مانند آب سردى، آتش اشتیاق زیارت آقاى مجتهدى را در دل ما خاموش کرد و دیگر نیز موفّق به دیدار ایشان نشدیم.
توضیح اینکه: چون صیت شهرت و آوازه حضرت آقای حداد نجفأشرف و کربلاى معلّى را گرفت، راه منزل ایشان را براى بزرگان و کسانىکه به مسائل عرفانى علاقهمند بودند باز کرد؛ از قبیل مرحوم آیتاللـه کشمیرى، مرحوم آیتاللـه حاج سیّدمصطفى خمینى و دیگران که مىآمدند و مسائل و مشکلات عرفانى خود را طرح مىکردند و از حضرت آقاى حدّاد جواب مىگرفتند.
مرحوم آقاى مجتهدى نیز که خود صاحب کرامات بودند، از این قافله مستثنى نبودند. روزى ایشان با مرحوم آیتاللـه کشمیرى خدمت حضرت آقای حداد مىرسند، حضرت آقاى حدّاد به آقاى مجتهدى رو مىکنند و مىفرمایند: «مراتب عالىترى نیز هست! آیا حاضر مىشوید این کمالاتتان را از شما بگیرم و بهتر از آن را به شما بدهم؟» آقاى مجتهدى مىگویند: «آقا! اینها را با توسّل به أمیرالمؤمنین علیهالسّلام به دست آوردهام!» و با این کلام از پیشنهاد کریمانه و این تجارت مربحه، سرباز مىزنند.
و لذا حضرت علامه والد چون مسبوق به این جریان بودند، فرمودند: ایشان استقلال دارند! و این کلام حضرت علاّمه والد شاهکلیدى است براى سالکان و مشتاقان عالم معنى؛ زیرا اگر سالک در حجر تربیت استاد کامل قرار بگیرد، استاد این بصیرت را به او مىدهد که کمال و استغناى حقیقى را تنها توحید حضرت پروردگار براى او به ارمغان مىآورد.
برگرفته شده از goharemaerefat.ir
بسم الله الرحمن الرحیم
در سامرا بسیار غریب بودم و با هیچ کس نمى توانستم انس بگیرم و از این
جهت خیلى ناراحت بودم. یک روز به حرم عسکریین علیهما السلام رفتم و در آنجا
از خداى متعال درخواست کردم که یک کمک روحى و یا یک رفیق و برادر روحانى
نصیبم گرداند.
همان روز وقتى به منزل رفتم آقاى سید اسماعیل مرعشى به آنجا آمده بود. وى
که از اقوام خانواده ى ما بود و به حقیر نیز علاقه داشت گفت: آسید حسین!
امروز ناهار یک مهمان داریم که باب کار شماست، شما هم بیایید. پرسیدم:
کیست؟ گفت: بعد که آمدید معلوم مى شود.
دعوتش را پذیرفتم. و وقتى به منزل ایشان رفتم مهمانش که پیر مردى منور و با
وقار بود مرا جذب کرد و دریافتم که او یک روحانى عادى نیست.
پس از صرف ناهار فرمود: مى خواهم براى آقایم حضرت ابا عبد اللّه الحسین
علیه السلام روضه بخوانم. آنگاه با لسانى ساده گفت: آقایان و برادران! چند
دقیقه دلهاى تان را به من بدهید. من با دلهاى تان کار دارم. و همین که
گفت: «صلى اللّه علیک یا ابا عبد اللّه» گریه شروع شد و روضه اى بسیار
با اخلاص خواند.
ایشان آیت اللّه آقاى حاج میرزا على آقا شیرازى - اعلى اللّه مقامه
الشریف - بودند که خداى متعال ملاقات شان را به برکت مرقد شریف عسکریین
علیهما السلام نصیب حقیر فرمود.
با اینکه سابقه ى آشنایى نداشتیم، پس از روضه به من فرمودند: برویم با هم قدم بزنیم.
در آن ایام ملتزم بودم که عصرهاى جمعه سوره ى قدر را صد مرتبه بخوانم و
وقتى مى خواندم آثار عجیبى از آن مى دیدم. در حدیث نیز وارد شده: خداوند
در روز جمعه هزار نسیم رحمت دارد که به هر بنده، آنچه از آن رحمت را که
بخواهد عطا مى کند. و کسى که عصر جمعه صد مرتبه سوره ى قدر را بخواند حق
تعالى آن رحمت ها را مضاعف کرده و به او عطا مى فرماید.
حقیر به این مطلب چنان یقین پیدا کرده بودم که هر وقت موفق به خواندن آن
مى شدم منتظر رحمتى خاص بودم و معمولاً هر چند تا آخر شب عنایتى نصیبم مى
شد.
آن روز هم جمعه بود. در بین راه مطالبى بین ما رد و بدل شد. بنده که از
ایشان خوشم آمده بود خواستم تحفه اى به ایشان بدهم؛ لذا عرض کردم: شما
عصرهاى جمعه صد مرتبه سوره ى قدر را بخوانید و ببینید چه مى بینید.
ایشان هم نگاهى به من کرد و فرمود: شما هم وقت خواب صد مرتبه سوره ى توحید را بخوانید و ببینید چه مى بینید.
«اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها او ردوها.»
در خلال این صحبت ها آشنایى بیشترى پیدا کردیم. خدمت ایشان عرض کردم: من
مدتى است که یک ناراحتى دارم. پرسید: ناراحتى شما چیست؟ عرض کردم: گرفتار
حدیث نفس شده ام. دائما گویا کسى با من حرف مى زند و این وضع موجب اذیت و
مانع روحى من شده، به طورى که دیگر حضور قلبى برایم نمانده است.
ایشان ذکر شریفى را به حقیر تعلیم کرده و فرمود: چنانچه آن را بگویید ناراحتى شما برطرف مى شود.
بنده در آن موقع حالم طورى بود که هیچ ذکرى را جز از طریق ائمه ى معصومین
قدس سرهما قبول نمى کردم مگر اینکه خود آن بزرگواران به نحوى مرا به شخص
دیگرى ارجاع دهند.
جناب حاج میرزا على آقا شیرازى - رحمت اللّه علیه - که این معنا را در من
حس کرد بلافاصله فرمود: این ذکر از من نیست، از حضرت سید الشهداء علیه
السلام است.
متأسفانه باز هم متوجه نشدم که ذکر مورد نظر ایشان حواله ى آن حضرت است؛ لذا باطنا آن ذکر شریف را از ایشان نگرفتم.
آنگاه عرض کردم: آقا ! چرا من با کسى انس نمى گیرم؟ فرمود: به خاطر اینکه انس سنخیت مى خواهد.
حال من در آن وقت این طور بود که همه ى مردم را از خود بهتر و خود را از
هر کس بدتر مى دیدم. و به همین جهت پیوسته خود را ملامت مى کردم. و گاهى
که در کوچه و خیابان کسى به من سلام مى کرد چنان متأثر مى شدم که گریه
کرده و مى گفتم: اگر اینها مى دانستند من چقدر بد هستم هرگز به من سلام
نمى کردند.
از این رو فرمایش آن روحانى بزرگوار را مؤید حال خود گرفته، عرض کردم:
معلوم مى شود من خیلى بد هستم و کسى به بدى من نیست تا با او سنخیت داشته،
انس بگیرم.
ایشان که گویا در صدد تشویق حقیر بود نگاهى به من کرد و فرمود: نه، نمى
یابى که انس نمى گیرى. پرسیدم: چه چیز را نمى یابم؟ فرمود: مؤمن را.
المؤمن أعزّ من الکبریت الاحمر.
سپس براى نماز به حرم مطهر رفتیم. هنگامى که خواستم اقتدا کنم ایشان مانع
شد. عرض کردم: آقا ! من مى خواهم فیض ببرم. فرمود: نماز جماعت براى فضیلت
است. نماز من قصر و نماز شما تمام است. اقتدا به مسافر براى کسى که نمازش
تمام است کراهت دارد. و نمازش را به تنهایى خواند. خدایش رحمت فرماید.
ناگفته نماند آن حالت حدیث نفس که شبیه نوعى بیمارى مالیخولیا بود در مدتى
که در سامرا بودم باقى بود. تا اینکه یک روز در کربلا در حرم مطهر حضرت ابا
عبد اللّه علیه السلام عرض کردم: آقا جان! شما مى بینید که من بیمارم و
روحم ناراحت است، پس چرا نجاتم نمى دهید؟
همان شب در عالم رؤیا دیدم که در نیمروز (روستاى ییلاقى مرحوم پدرم) در
قلعه اى هستم و آن قلعه که متعلق به من است تاریک مى باشد و بنده در صدد
روشن کردن چراغى هستم، لکن هر چه کبریت مى زنم روشن نمى شود. در این
هنگام، همان حالت وسوسه ى نفس پیدا شد و متوجه شدم همین حالت است که مانع
روشن شدن کبریت مى شود؛ لذا شروع به گفتن اذکار و اوراد کردم، امّا به هر
ذکر و وردى مشغول شدم تأثیرى نبخشید. ناگهان ذکر شریفى را که آقاى حاج
میرزا على آقا شیرازى - رضوان اللّه علیه - به من تعلیم کرده بود به یاد
آوردم. و آن ذکر این بود:
«بسم اللّه الرحمن الرحیم لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلى العظیم و
صلى اللّه على محمد و آله الطیبین لا ملجأ و لا منجا منک الاّ الیک».
همین که مشغول آن ذکر شدم چراغ روشن شد و تمام قلعه منور گردید و آن حالت وسوسه به کلى برطرف شد و از خواب بیدار شدم.
بلافاصله گویا از طرف آقا امام حسین علیه السلام به قلبم الهام شد که ما در
همان زمان داروى درد تو را دادیم، خودت عمل نکردى و حال از ما گله مى
کنى!
طلابی که برای درس و بحث نزد وی میآمدند برایش
خبر آوردند که عارفی شوریده حال در لباس اهل علم به همدان آمده و علما و
فضلا به جلسه وی حاضر شده و به دورش حلقه زدهاند. او که این اخبار را
میشنود، وظیفه خود میبیند که برود و آن جمع را ارشاد کند و چون وارد آن
مجلس میشود، نزدیک به دو ساعت برای آنها صحبت میکند و دلیل میآورد تا
آنها را راضی کند که غیر از راه شرع راه دیگری وجود ندارد و بقیه راهها
انحراف محض است. اما در همین اثنا و در پایان صحبتهای وی، آن پیر روشن
ضمیر سر بلند میکند و نگاهی نافذ به وی مینماید و با زبان حال به وی
میفهماند که:
هر که در او نیست از این عشق رنگ - نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ آب - عشق تراشید ز آئینه رنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح - عشق بزد آتش در صلح و جنگ
شیخ جواد! تو هنوز طعم عشق را نچشیدهای؟ و آن که بیعشق است، چوب و سنگی
بیش نیست. تو هم به او راه بده، ببین چطور دلت آئینه خدا میشود و از زبانت
ینابیع الحکمه جاری میگردد، ما با تو سر جنگ نداریم تو از خود مایی؛ پس
با زبان قال تنها و تنها یک جمله میگوید که:
عن قریب باشد که تو خود آتشی به سوختگان عالم خواهی زد.
و این جمله چون تیری در جانش مینشیند و پای چوبین عقل از رفتن باز
میماند و تحولی عمیق در او ایجاد میکند، چرا که به فرموده امیر مؤمنان
پند رسا با اهلش چنین کند.
راستی از کجا معلوم، شاید آن پیر خود به پای
خود به آن جمع آمده و منتظر انصاری همدانی بوده است؟ به هر حال وی که با
این الفاظ و عبارات بیگانه است سر را به زیر میاندازد و از آن جمع بیرون
میآید، در حالی که در وجودش احساس گرمای آتشی سوزان، اما لطیف را میکند.
به مثال همان انی انست ناراً و بدنش گرم و گرمتر میشود و البته دیری
نمیپاید که این آتش مقدس، شیخ باوقار سجاده نشین را در بر گرفته و به کام
خود میکشاند.
شیخ جواد که دیگر در خود احساس گرسنگی و تشنگی نمیکند
آشفته و حیران، شب هنگام به بستر میرود و همان شب در خواب میبیند که در
جامی، شرابی سرخ به رنگ عشق و به مثال همان (کاس کان مزاجها کافورا) به او
مینوشانند که اطراف آن ظرف نوشته شده است:
العارف فینا کالبدر بین النجوم و کالجبریل بین الملائکه
و از این جا به بعد است که عشق راهبر او میشود، زمام عقل و اختیار وی را
بدست میگیرد، و به دست خود به وی طعام و شراب مینوشاند و سرانجام کیمیای
مس وجود او را در گرمای خود گداخته، تبدیل به زر میکند.
و او چون از
آن خواب بیدار میشود، تازه درمییابد کسی را که سالها منتظر خود گذاشته
است اینک او را مقابل خود میبیند که منتظر است از وی جواب لبیک بشنود و
همان عهد (قالوا بلی) خود را به یاد آورد.
او لبیک میگوید و این جواب
بلی آغاز بلا میشود. بلایی غیر سوز و دشمن گداز، که خالص میکند و
ناخالصیها را به آتش خود میسوزاند تا او را به مقام مخلِصین و مخلَصین
برساند.
دلم جواب بلی میدهد صلای تو را - صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را
و تو ای عزیز! خدا منتظر لبیک من و توست!
همین الان!
محمد تقی لاری
ولادت: ؟ محل ولادت: ؟ وفات:؟ محل دفن : همدان استاد عرفان : آقا سید علی قاضی طباطبایی
او از جمله اخیاری است که در طول ده سال آخر حیات آیت الله سید علی قاضی ، ملازم ایشان بود.
حاج محمد تقی لاری در بازار نجف به توتون فروشی اشتغال داشت و از نظر مادی در رفاه و راحتی بود و بسیارخوش پوش لباس بود. استاد سید محمد حسن قاضی می فرمایند: من همیشه دوست داشتم مثل او خوش لباس باشم .
بعد از آشنایی با مرحوم قاضی ، شغل توتون فروشی را رها کرد. در بازار المشراق نجف ملکی داشت که از طریق آن امرار معاش می کرد، آن را فروخت و پول آن را به آقای قاضی داد تا قرض های خود را سبک تر کند.از این کار خویش خرسند بود که توانسته است حاجت استاد خویش را در زمان تنگدستی برآورد ولی مرحوم قاضی نیز در کوفه خانه ای داشت ، آن را فروخت و از هزینه آن بدهی خود را به آقای لاری پرداخت و به او گفت این پول لازمت می شود!
مرحوم قاضی بسیار او را تکریم می کرد و در کنار خود می نشاند . در سال های آخر زندگی به ایران مسافرت کرد و در همدان مقیم شد و به محضر عرفانی آیت الله محمد جواد انصاری همدانی راه یافت . خانه بزرگی با همان مبلغی که مرحوم قاضی به وی داده بود در همدان خرید که مامن و پناهگاه نیازمندان بود. مرحوم لاری محل نظر صلحا و اخیار اهالی همدان بود.
اواخر عمر شریفش ایام بر او به سختی می گذشت اما انقطاع الی الله توکل و صبر او که در کمتر کسی یافت می شد مشکلات را برایش آسان می کرد هیچ گاه حتی در شدیدترین لحظات بیماری که باهمان مرض از دنیا رفت . تبسم و لبخند از لبانش جدا نشد.
استاد سید محمد حسن قاضی می فرماید: وقتی به همدان آمد از آن خوش پوشی خبری نبود و حتی کفش به پا نداشت ، چون از او سوال کردم ، گفت :
آتش بگیر تا که بدانی چه کشم
احساس سوختن به تماشا نمی شود!
برگرفته از سایت اهل ولاء
محمّدتقی بافقی
ولادت: ۱۲۹۲هـ.ق. محلّ ولادت: بافق یزد.
وفات: ۱۳۶۵هـ.ق.۱ محلّدفن: حرم حضرت معصومه علیهاالسّلام، مسجدبالاسر.
محلّتحصیل: یزد، نجف.
اساتید: حضرات آخوند ملاّ محمّدکاظم خراسانی، سیّدمحمّدکاظم یزدی و ... .
استادعرفان: سیّد احمد کربلایی.
وی در تمام مدّت اقامت در نجف، هر صبح پنجشنبه، مسیر نجف تا کربلا را پیاده طی میکرد؛ شب را در حرم امام حسینعلیه السّلام احیاء میداشت و صبح روز جمعه به سوی نجف برمیگشت تا شنبه در درس حاضر شود. ایشان پس از هفده سال اقامت در نجف، به ایران بازگشت و در قم سکونت گزید و در زمره ی کسانی بود که در دعوت از شیخ عبدالکریم حائری و حمایت از او برای تأسیس حوزه ی علمیّه ی قم نقش بسزایی داشت. یک بار مرحوم شیخ عبدالکریم حائری به آیت الله بافقی فرمود: «اگر اوّل ماه پول برای شهریّه ی طلّاب نرسید چه باید کرد؟»؛ آقای بافقی فرمود: «آن به عهده ی من! اگر در هنگام پرداخت، پول نرسید مرا خبر کنید تا از "رزّاق ذوالقوّةالمتین" روزی نوکران صاحب الامر اَرواحُنالِتُرابِ مَقدَمِهِ الفِداه را دریافت کنم»؛ از قضا بعضی اوقات که شهریّهی طلاّب عقب میافتاد، به ایشان خبر میدادند؛ مرحوم حائری به آیت الله بافقی میگفت: «حالا تو جواب طلاّب را بده!»؛ و شیخ بافقی بدون تأمّل پاسخ میداد: «اگر تا عصر از خداوند شهریّه نگیرم، بنده ی خدا نیستم!»؛ بعد به مدرسه ی فیضیّه میرفت و طلاّب را جمع کرده، میگفت: «بامن به مسجدِبالایسرِحضرت معصومه علیهاالسّلام بیایید که با خدا کار دارم»؛ و خودش پیشاپیش طلاّب مشغول دعا و صلوات میشد. هنوز استغاثه و دعا تمام نمیشد که پول میرسید؛ این قضیّه مکرّر اتّفاق افتاد.
محضرش انسان را به یاد خدا میانداخت و حیاتش تجسّم ورع و تقوا بود. در جاهای خلوت نماز میخواند و از اقتدای مردم اجتناب میکرد و در نماز بسیار میگریست.
از فرمایشات اوست که میفرمود: «علی بن مهزیار اهوازی بیست سال از اهواز به مکّه رفت تا حضرت ولیِّ عصر اَرواحُنالِتُرابِ مَقدَمِهِ الفِداه را زیارت کند. چرا یک بار، شب نیمه ی ماه شعبان به کربلا نیامد تا حضرتش را در کنار قبر جدّش امام حسین علیه السّلام ملاقات کند؟!». زمانی که زنان خانواده یپَهلوی بدون حجاب وارد حرم حضرت معصومه علیهاالسّلام شدند، شجاعانه به آنها اعتراض کرد و به خاطر این کار، مورد ضرب و شتم رضاخان قرار گرفت و مدّتی به ری تبعید شد. این غَیور مردِمجاهد از شدّت اندوه واقعه ی گوهرشاد سکته کرد و بخشی از بدنش فلج شد.
۱ - به نقل دیگر ۱۳۶۱هـ.ق. (کاروان علم و عرفان)
http://ahlevela.com/index.php/shia-mystic/414-mohamad-taghi-bafghi