ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خمخانه (اصطلاح عرفانی): همه عالم غیب و شهادت که از شراب محبت فطری حق لبریزند، و همچنین قلبی که محل ورود غلبات عشق است. (کتاب سیر و سلوک (طرحی نو در عرفان عملی شیعی).)
خمخانه در غزلیات حافظ:
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست | می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست | |
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت | وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست |
و همچنین:
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست | همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت |
خمخانه در دیوان شمس مولوی:
خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش | گشته ویرانه به عالم در هزاران خاندان |
خمخانه در غزلیات سعدی:
هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا | بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند | |
ساقی بده آن کوزه خمخانه به درویش | کانها که بمردند گل کوزه گرانند | |
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست | افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند |
خمخانه در غزلیات شاه نعمت الله ولی:
گر تو را عزم عالم قدم است | سر فدا کردن اولین قدم است | |
درد می نوش و درد دل میکش | زانکه این درد و آن دوا به همست | |
می خمخانه را گرانی نیست | رند سرمست باده نوش کم است | |
جرعه ای از می محبت او | خوشتر از صد هزار جام جمست | |
گر حضوری و خلوتی خواهی | بهترین مقامها عدم است | |
لطف او گر جفا کند با ما | او وفا می کند همه کرم است | |
می به شادی نعمت الله نوش | غم مخور خوش بزی چه جای غم است |
خمخانه در گلشن راز شیخ محمود شبستری:
شده زو عقل کل حیران و مدهوش | فتاده نفس کل را حلقه در گوش | |
همه عالم چو یک خمخانهٔ اوست | دل هر ذرهای پیمانهٔ اوست | |
خرد مست و ملایک مست و جان مست | هوا مست و زمین مست آسمان مست |
- دُرد در لغت تیرگی شراب و روغن و امثال آن که در آخر میماند است.
واز روی اشارت کدورت شراب قهر و جلال است.
- ساقی سیـم سـاق مـن، گـر همـه دُرد میدهد
کیست که تن، چو جام می ،جمله دهان نمیکند (حافظ)
حافظ گوید وقتی محبوب ذوالجلال همگان را محنت دهد و گرفتار قهر و عذاب کند جز عاشق صادق مانند جام می جهت استقبال آن شراب تمام دهن نمیشود و به آن رضا نمیدهد.
- و نیز به معنی تجلّی آثاری و تجلّی صفاتی آوردهاند.
- بـه بـوی دُردیـی از دسـت داده *** ز ذوق نیـسـتی، مسـت اوفتـاده
عصا و کوزه و تسبیـح و مسواک *** گِرو کرده به دُردی، جمله را پاک
دُردی کش یا دُردکش:
- دُردکش، کاملان کوی محبّت را گویند که با ریاضت و مجاهدت هستی خود را مستهلک و فانی ساخته.
- بس تجربه کردیم در این دیر مکافات *** با دردکشـان هـرکـه درافتـاد برافتاد (حافظ)
- غلام همّـت دردی کشـان یکـرنگـم *** نه آن گروه که ازرق ردا و دل سیه اند (حافظ)
- کیست دردیکش این میکده یا رب که درش
قبـلـۀ حـاجـت و محـراب دعـا مـیبیـنـم (حافظ)
چون دُردیکش کامل و مکمل فانی فی الله باقی بالله، صاحب مقام ارشاد عام و هدایت تام است؛ آنکه خلیفهًْ الله است و حق بر آینه دل او تجلّی کند و عکس انوار تجلّیات از دل او بر عالم فایض میگردد- اوست که قبلۀ حاجات کلّ کائنات و محراب دعا و مناجات تمامی مخلوقات است.
- پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور*** خوش عَطابخش خَطاپوش خدایی دارد (حافظ)
- و نیز دردکش محبّت مرید متوسطالاحوال را گویند که هنوز به محبّت مفرطه نرسیده.
- پیر میخانه چه خوش گفت به دردیکش خود
که مگـو حـال دل سـوختـه بـا خامـی چند (حافظ)